میرزاآقا دستم را میگیرد و روی سر گوسفند میکشد. میگوید: «ترس ندارد، چشمهایش را ببین، بیچاره چقدر مظلوم است!» به سرش دست میکشم. گوسفند بع بع میکند، دستم را عقب میکشم. رضا به پشت گوسفند دست میکشد. دستهایم را از پشت به هم قلاب میکنم و زیر چشمی به گوسفند نگاه میکنم. میرزاآقا شیر را باز میکند و توی سطل، آب میریزد. میگذارد جلوی گوسفند. گوسفند اعتنا نمیکند. میرزا طناب گوسفند را دور درخت توت محکم میکشد و گره میزند. دستهایم را پشت کمرم قایم میکنم. رضا میپرسد: «میرزاآقا، این دیگر آمده اینجا بماند؟» میرزاآقا با جاروی بلند، پشگل گوسفند را گوشه ای جمع می کند. ریشش را می خاراند و می گوید:« فردا عید قربان است. فقط امروز مهمان ماست.» انگشت اشاره ام را آرام روی سر گوسفند می کشم. گوسفند نگاهم می کند و دو باره بع بع می کند. می پرسم:« نمی شود سرش را نبرید؟» رضا دستش را روی چشم های گوسفند می کشد:« میرزاآقا منم فردا بیایم؟»دست های قلاب شده ام را به هم فشار می دهم.
مامان با دو تشت آلومینیومی وارد حیاط می شود. تشت ها را طرف میرزاآقا می گیرد و می گوید:« از نفس افتادم، این ها را بگیر میرزا...» چادرش را روی سرش جابه جا می کند:« فردا حواست باشد، گوسفند چاقو را نبیند.» میرزاآقا زیر لب، چَشمی می گوید:« آب یادت نرود. تا به گوسفند آب ندهی، گوشت اش حلال نمی شود.» میرزاآقا تشت ها را گوشه ی حیاط می گذارد و می گوید:« نگران نباش خانم جان، قصاب خودش تا به گوسفند آب ندهد، سرش را نمی برد.» « موقع تقسیم گوشت خودم می آیم. لازم نیست برای خودمان گوشت نگه داری. قربانی مال فقراست.» میرزاآقا کف دو دستش را رو به آسمان می گیرد و بعد روی صورتش می مالد:« خدا قبول کند، انشالله...»
توی حیاط پر از سر و صداست. آفتاب نزده قصاب را خبر کردهاند. رضا کنار بابا گوشهای ایستاده و نگاه میکند. قصاب مرد بلند بالا و چهارشانهای است، سبیل سیاه کلفتی روی دهانش را پوشانده. چاق است. آستینهایش را بالا زده و چاقوی تیغه بلندش را روی سنگی میکشد و تیز میکند. لپهایش تکان میخورد. گوسفند بِر و بِر، به چاقو نگاه میکند. میرزاآقا، حبه قندی به زور توی دهان گوسفند میچپاند، حتما میخواهد مرگ را برای گوسفند شیرین کند. گوسفند بیحرکت میماند و دست و پا نمیزند. حس میکنم دارد معامله میکند و گوشتش را به همان یک حبه قند میفروشد. شاگرد قصاب، سطل آب را نزدیک دهان گوسفند میبرد. گوسفند تکان نمیخورد، دست و پایش بسته است. بابا، کلافه چند بار به ته ریشاش دست میکشد، دستش آرام میرود سمت گردنش. گردنش را با دست میمالد. قصاب، سر گوسفند را زیر پایش میگذارد و با یک حرکت سریع، چاقو را روی گردنش میکشد. رضا پشت بابا قایم میشود. از صدایی که از حنجرهی گوسفند بلند میشود، بابا یک قدم عقب میرود. خون از گردن گوسفند به تنهی درخت توت میپاشد. قطرههای خون، شره میکند و آرام تا پای درخت پایین میآید. گوسفند دست و پا میزند. قصاب محکم گوسفند را به زمین میچسباند. از ترس پرده را میکشم.
« دو کوچه بالاتر __ مریم سمیع زادگان / کتابسرای تندیس »
دو کوچه بالاتر...برچسب : نویسنده : fdokoochehbalatar5 بازدید : 153