معرفی رمان دو کوچه بالاتر ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات

ساخت وبلاگ
  • معرفی رمان «دو کوچه بالاتر» نوشته مریم سمیع زادگان /ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات/سه شنبه بیست و سوم شهریور.
    مریم سمیع زادگان با نوشتن این رمان جذاب و اثرگذار، نشان داد که توانایی خلق داستان های ماندگار برای ادبیات ایران را دارد.
    رمان «دو کوچه بالاتر» حکایت وابستگی و دلبستگی های دختری به نام لیلی به مادربزرگش است. لحظه هایی شیرین از روزهایی که مادربزرگ یعنی مامان فخری زنده بود و به همه درس زیبا زندگی کردن می آموخت. داستان از هنگام خاکسپاری مامان فخری در بهشت زهرا آغاز می شود تا مادربزرگ در سفری بی برگشت، لیلی و خانواده را تنها می گذارد اما لیلی با برگشتن به دوران کودکی خود، روزهای زندگی با مامان فخری تا لحظه سفر آخر را شرح می دهد....

 

همه خسته و کلافه به نظر می رسند. گروه گروه دور می شوند و می روند. من و نیلوفر و مامان اما خیال دل کندن نداریم. سرخاک، روی زمین می نشینم. نسترن عینک آفتابی به چشم،کمی دورتر از ما صندلی پیدا کرده و خستگی در می کند. دستش را روی شقیقه هایش

  • می گذارد و فشار می دهد. مامان گوشه چادرش را جمع می کند توی مشتش. رد نگاهم را می گیرد و آرام

    می گوید:«طفلک بچه ام، انگار باز سردرد دارد»….

    نسترن بادبزن توری مشکی گرفته دستش و

    بی اعتنا خودش را باد می زند….گل سر خاک نم دارد. کلوخ ها را با دست باز می کنم.توی مشتم فشار

    می‌دهم خرد می شوند. گل های گلایل را پرپر می کنم.مامان فخری می گفت:«گلایل» به درد چلوکبابی ها می خورد و پرپر کردن سر خاک. راست می گفت. بعضی

    گل‌ها هم مثل بعضی آدم ها بد اقبال هستند. بین این همه گل،قرعه خورده به نام گلایول و شده گل عزا. شانس و اقبال که دست خود آدم نیست.یکی می شود گل ارکیده و می رود می چسبد به کت آدم پولدارها،یکی هم می شود گلایل،گل ختم و عزا….

    ***

    رمان «دو کوچه بالاتر»نوشته مریم سمیع زادگان، توسط کتابسرای تندیس به بازار کتاب آمده است. راوی قصه،زنی است که خواننده رمان را از امروز همراه با مادربزرگ تازه فوت شده اش به دیروز و دیروزترها می برد.قصه زندگی خود و خانواده اش و همچنین میزان وابستگی اش به مادربزرگ یعنی مامان فخری را شرح می دهد.روزهای کودکی، دوران بزرگ شدن با بچه های محله زرگنده تهران و دوران بلوغ و ازدواج و بچه دار شدن.

    راوی قصه که لیلی نام دارد، پس از بازگشت از مراسم خاکسپاری مامان فخری،هر جا که می رود، او را در کنار خود می بیند و با او حرف می زند.این گفتگو باعث می شود که با زنده ها و اطرافیانش حرف نزند و همه او را ساکت و آرام ببینند؛ در حالی که درونش کوه آتشفشان است و هر لحظه آماده انفجار…

    لیلی در پایان رمان، به تنهایی سوار اتوبوس شده و ما را با قصه اش تنها می گذارد. همانطور که مادربزرگش با سفر به آخرت،همه را تنها گذاشته بود…مریم

    سمیع زادگان که متولد آبان ۱۳۵۰ در تهران است،تحصیلات خود را تا کسب مدرک فارغ التحصیلی زبان آلمان در دانشگاه ادامه داد و چون شیفته نوشتن بود، پس از چاپ تعدادی داستان کوتاه در مطبوعات، نخستین رمانش را با نام «دو کوچه بالاتر» روانه بازار کتاب کرد تا به جرگه نویسندگان حرفه ای بپیوندد.با او که گفتگو می کنم، می گوید:در یک سفر توی جاده،ناغافل به دنیاآمدم.مادرم می گفت منتظرت نبودم.هیجده روز زودتر به دنیا آمدی…

    سمیع زادگان اضافه می کند: پدرم اسم ساناز را برایم انتخاب کرده بود، اما چون مخالف بودم، یک هفته تمام گریه کردم. پس از آن شدم مریم.

    کلمات را دوست دارم.عاشق فعل «ماندن» هستم.عاشق شکل «انار»

    هستم. عاشق کلمه «خدا».همه رنگ ها را دوست دارم.رنگ ها حالم را خوب می کند.کلمات در من معجزه می کنند.از نظر من هیچ اسمی زشت نیست، اگر با عشق تلفظ شود؛ مثل کلمه «فردا»….فردا روزی ست که من بسیار به آن امیدوارم….

    ادامه رمان «دو کوچه بالاتر» را می خوانیم:

    کمی که خلوت می شود، مامان عینک و قرآنش را از کیفش در می آورد.نمی دانم کدام سوره است که این همه صاد دارد.گاهی وسط قرآن خواندن هایش،صدای سوتی هم از بین لب هایش شنیده می شود.

    مامان فخری از کنار قبرها رد می شود.انگار بخواهد با همسایه های جدیدش آشنا شود، دستش را روی سینه می گذارد و تعظیم می کند.اهل این کارها نبود. شاید وقتی آدم می میرد، خلق و خویش هم عوض می شود.چاق سلامتی می کند. یک نفس عمیق می کشد.چشمان طوسی اش پر از اشک می شود.می گوید:”تمام شد لیلی.یادت هست گفتم هر قصه ای یک روز تمام می شود؟”من اما فکر می کنم قصه ها،بعد از مرگ تمام نمی شوند.آدم های آن دنیا هم حتما قصه های خودشان را دارند….

    مامان فخری دست استخوانی اش را جلوی چشمانم تکان می دهد. می پرسد: «کجایی لیلی؟حواست باشد مامان،نماز شب اول قبر یادش نرود». سر تکان

    می دهم که حواسم هست.خنده ام می گیرد.آن دنیا هم به فکر نمازش است….

    عمید به صورت اصلاح نکرده اش دست می کشد.آفتاب کلافه اش کرده.به بهانه خواندن فاتحه خم

    می‌شود.انگشتش را می گذارد روی خاک.به جای خواندن فاتحه، سرش را می آورد نزدیک گوشم و آرام می پرسد: «خسته شدم تا کی قرار است این جا بمانیم؟»

    دست می کشم روی موهایش.می گویم:«یک کم دیگر صبر کنی می رویم». جوان تر که بود، هر وقت دست به موهایش می زدم،سرش را عقب می کشید،اخم می کرد که با من مثل بچه ها رفتار نکن. ولی حالا که سن و سالی ازش گذشته، خوشش می آید.مردها همیشه بچه می مانند.هیچ وقت بزرگ نمی شوند.مامان فخری می گفت:«زن ها با بله سر عقد بچه دار می شوند،اولین بچه هر زنی شوهر اوست.»….

    مامان،سلام نماز را می گوید.سه بار آرام روی پاهایش ضربه می زند. دو دستش را از زیر چادر بیرون می آورد و تسبیح شاه مقصودش را از روی جانماز بر می دارد، شروع می کند به تسبیح زدن.از صدای نفسش معلوم است گریه می کند.حواسش به ذکر گفتنش نیست.جانماز مامان فخری را روی زمین پهن می کنم….چادر را روی سرم می گذارم و روی سجاده می نشینم.تسبیح را لای انگشتانم می چرخانم. چشم مامان فخری برق می زند:«چه خوب کردی جانمازم را از عطی گرفتی،لیلی!»….

دو کوچه بالاتر...
ما را در سایت دو کوچه بالاتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdokoochehbalatar5 بازدید : 262 تاريخ : دوشنبه 14 فروردين 1396 ساعت: 22:01